سلام

توی پارسی بلاگ یه مسابقه داستان نویسی برای اسفند ماه گذاشتم و دبیر اونجا "مادر هما" ازم خواست منم شرکت کنم و منم دو تا داستانک نوشتم و هر دوش هم مورد لطف دبیران قرار گرفت و برگزیده هم شد :)
البته هنوز وقت مسابقه تموم نشده و برنده مشخص نشده 

گفتم داستانک ها رو اینجا هم بذارم بد نیست


 

مدافع

اینجا همونجا بود
همون محله فقیر نشین
بیشتر از 15 سال گذشته بود ولی کوچه تغییری نکرده بود 
دقیقا همونجور خلوت و خیس مثل همون بعد از ظهر بارونی 

اون روز ، اون 4 تا پسربچه دبستانی که کنار هم با خشم ایستاده بودن و مشتاشونو گره کرده بودن رو خوب یادش بود
پسرایی لاغر و تکیده ولی بر خلاف سر و وضع بهم ریخته و در همشون پر از خشم و فریاد !!!

اون روز وقتی یه پسر بچه ی دیگه زیر مشت و لگد یه پسر دبیرستانی داشت له میشد و گریه میکرد اون 4 تا پسر اومدن جلو 
هنوز یادش بود که چقدر اونا کتک خوردن
هنوز فراموش نکرده بود چطور خونین و مالین شده بودن و اون پسر دبیرستانی چطور دوستاشو خبر کرده بود و دو نفر به یه نفر به حسابشون رسیده بودن
اون 4 تا پسر حتی اون پسربچه رو نمیشناختن ولی برای دفاع از اون اومده بودن و ظلم رو تاب نیاورده بودن

هنوز درد اون روز یادش بود ولی لذت دیدن 4 بچه مدافع از خودش خیــــــــلی شیرین بود 
و امروز باز هم یه روز بارونی بود 
عین همون روز 
با این فرق که دیگه اون 4 تا پسر و خودش سالها بزرگتر شده بودن 
و امروز مراسم ختم یکی از اونها بود
به عنوان شهــــــــــــــید مدافع حرم  


تو فقط بخند 

صدای مبهم گریه ی دخترش به گوشش میرسید ولی هر کاری میکرد نمیتونست ت بخوره
به زور چشمهاشو باز کرد 
صورت اشک بار دخترشو نمیتونست خوب ببینه
دخترش بین گریه هاش زار میزد و صداش میکرد ولی نمیتونست دهانشو باز کنه
هیچ رمقی در بدن نداشت .

نمیدونست چقدر گذشته
چند ثانیه یا چند دقیقه
فقط میدونست همه چی یهو اتفاق افتاد
یهو همه جا تیره و تار شد و یهو دیگه چیزی نفهمید .

حالش کمی بهتر شده بود
دیگه چشماش رو میتونست کاملا باز کنه و خودشو ت بده
دستشو به زمین فشار داد و نشست
بدنش کوفته بود
ولی مهم نبود
مهم دختر کوچولوش بود که از بس گریه کرده بود نای نفس کشیدن نداشت
دخترشو بغل کرد و چندین بار با عشق بوسید 
با دستاش اشکاشو پاک کرد و روی پاش نشوند 
باز هم چندین بار بوسیدش و بهش اطمینان داد حالش خوبه و چیزی نبوده ، فقط مامان از بس خسته بود و یهو همونجور ایستاده خوابش برده بود

دخترش هنوز ترسیده و مبهوت بود
شروع کرد براش شعر مورد علاقه اشو خوندن و وسطای شعر کمی قلقلکش داشت و دخترش زورکی خندید
هنوز نای بلند شدن نداشت ولی همون جور نشسته براش قصه گفت و با اسباب بازی های روی زمین براش نمایش بازی کرد و کم کم دخترش همه چیو فراموش کرد و شروع کرد به بازی و شیطنت و خنده .

یاد صورت وحشت زده و اشک الود دخترش ناراحتش میکرد
زیر لب با خودش گفت هر جور که باشه و هر طوری که بشه تو نباید درگیرش بشی 
فقط بخند عزیزکم 
هنوز وقت اشک ریختن تو نیست
تو فقط بخند . 

 پ.ن : من تجربه ی نویسندگی ندارم و فقط همینجوری الکی خاطراتمو مینوشتم . همین !

داستانک

اون ,ولی ,هم ,رو ,دخترش ,یه ,کرد و ,4 تا ,بودن و ,اون روز ,تا پسر

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گیگاداک فروشگاه file zoom مباحث علمي قرآن تولد مهربون ترین مرد زمینی نوشته های دو دختر عاشق نویسندگی... cloudproje آموزش حسابداری در تهران سه سوته خرید کن تحویل بگیر pahneyeabic آموزش تايپ ده انگشتي آفيس ورد پاورپوينت اکسل و مطالب مفيد